استادی قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس حاضر شد.
وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس مایونزی را برداشت و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن.
پدرم همیشه میگوید:
"این خارجیها که الکی خارجی نشدهاند، خیلی کارشان درست بوده
که توی خارج راهشان دادهاند"
البته من هم میخواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم
و بعد به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر
است. من خیلی چیزها راجب به خارج میدانم.
تازه دایی دختر عمهی پسر همسایهمان در آمریکا زندگی میکند. برای
همین هم پسر همسایهمان آمریکا را مثل کف دستش میشناسد. او
میگوید: "در خارج آدمهای قوی کشور را اداره میکنند"
مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است
ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار
کرد و بعد... البته آن قسمتهای بیتربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که
چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی
را می گذارند مدیر بشود. خارجیها خیلی پر زور هستند و همهشان
بادی میل دینگ کار میکنند. همین برجهایی که دارند نشان میدهد که
کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کردهاند.
ما اصلن ماهواره نداریم.
اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامههای علمی آن را نگاه میکنیم. تازه
من کانالهای ناجورش را قلف کردهام تا والدینم خدای نکرده از راه به در
نشوند. این آمریکاییها بر خلاف ما آدمهای خیلی مهربانی هستند و
دائم همدیگر را بقل میکنند و بوس میکنند. اما در فیلمهای ایرانی حتا
زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم مینشینند. همین کارها باعث
شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.
در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمیشود و نخبههای علمی کشور
مجبور میشوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش میشوند.
مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان میدهد که از یک
خانوادهی کارگری بوده، اما تا میفهمند که نخبه است به او خیلی
بودجه میدهند و او هم برق را اختراع میکند. پسر همسایهمان
میگوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور
بودیم شبها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.
از نظر فرهنگی ما ایرانیها خیلی بیجمبه هستیم. ما خیلی تمبل و
تنپرور هستیم و حتی هفتهای یک روز را هم کلاً تعطیل کردهایم. شاید
شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایهمان شنیدم که در خارج
جمعهها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم.
اما حرفهای پسر همسایهمان از بی بی سی هم مهمتر است.
ما ایرانیها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من
میگوید "تو به خر گفتهای زکی". ولی خارجیها تیز هوشان هستند.
پسر همسایهمان میگفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند،
حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی
کلاس زبان میروند و آخرش هم بلد نیستند یک جملهی ساده مثل
I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد.
این بود انشای من
مردی از اینکه زنش به گربه خانه بیشتر از او توجه میکرد ناراحت بود، یک
روز گربه را برد و چندتا خیابان آنطرف تر ول کرد ولی تا رسید به خانه،
دید گربه زود تر از اون برگشته خونه، این کار چندین دفعه تکرار شد و
مرد حسابی کلافه شده بود.
بالاخره یک روز گربه را با ماشین گرداند، از چندین پل و رودخانه پارک و
غیره گذشت و بالاخره گربه را در منطقه ای پرت و دورافتاده ول کرد. آن
شب مرد به خانه بر نگشت آخرشب زنگ زد و به زنش گفت: اون گربهی
کره خر، خونه هست؟
زنش گفت: آره
مرد گفت: گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!
مرد زشتی که دل دختری زیبا را ربود
موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی
زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر
پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که
دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت.
موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از
ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین
شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت
برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته
ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از
اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا
صحبت کند، با شرمساری پرسید :
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :
- بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با
کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به
من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به
من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن»
فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه
ای بر خود لرزید.
او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
نتیجه اخلاقی:
راست است که دخترها از گوش خام می شوند و پسر ها از چشم
اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست
دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه
زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی
از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...
اون دو تا میرن کوه
در بالای یه صخره کوه
جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن
تصمیم می گیرن داد بزنن
و حرف دلشون رو به کوه بگن :
- با من ازدواج می کنی ؟
.
.
.
.
و بعدش شنیدن
…… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟
.
ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟
.
ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟
.
ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟
.
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
یه نگاهی به هم انداختند
لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ
ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ
در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس
بخونیم ....
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک
کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط
خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط
خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با
یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت
بدهیم. همه سوار قطار شدند.
آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه
نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور
کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط،
لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن
بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به
این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی
ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز
کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما
در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند.
یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟
یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم. سه آمریکایی و سه
ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه
ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند
لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت
جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن
دختر فداکار
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند: این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت: شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم: «اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید: چرا ایستادهای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».
گاهي اوقات ما انسان ها وقتي شاد هستيم و به موفقيت مي رسيم ، معتقديم استحقاق پيروزي را داشته ايم و تلاش هاي خودمان به نتيجه رسيده است اما وقتي شكست مي خوريم يا به مشكلي بر مي خوريم كه خودمان قادر به حل آن نيستيم به ياد خدا مي افتيم و همه چيز را در دست او مي بينيم و از خدا مي پرسيم چرا شكست خوردم ؟ چرا چيزي كه مي خواستم نشد؟ و چرا اين اتفاق افتاد و چرا براي من؟
دخترک به بیماری سختی مبتلا شد
پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد
ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد...
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:"ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی."
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت:" و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!" اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...!
گويند که زماني در شهري دو عالم مي زيستند . روزي يکي از دو عالم که بسيار پرمدعا بود ? کاسه گندمي بدست گرفت و بر جمعي وارد شد و گفت :
اين کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمي از آن برداشت و گفت :و اين دانه گندم هم فلان عالم است !
و شروع کرد به تعريف از خود .
خبر به گوش آن عالم فرزانه رسيد . فرمود به او بگوئيد :
آن يک دانه گندم هم خودش است ? من هيچ نيستم...
در جستجوي خدا
كوله پشتياش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. نهالي رنجور و كوچك كنار راهايستاده بود، مسافر با خندهاي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جادهبودن و نرفتن؛ درخت زيرلب گفت: ولي تلخ تر آن است كه بروي وبيرهاورد برگردي. كاش ميدانستي آنچه در جستوجوي آني، همينجاست...مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گِل است، او هيچگاه لذت جستوجو را نخواهد يافت. و نشنيد كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسي نخواهدديد؛ جز آن كه بايد.مسافر رفت و كولهاش سنگين بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود...
به ابتداي جاده رسيد. جادهاي كه روزي از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايهاش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را ميشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داري، مرا هم ميهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالي است و هيچ چيز ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري.اما آن روز كه ميرفتي، در كولهات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت.حالا در كولهات جا براي خدا هست و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت...دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم وپيدا نكردم و تو نرفتهاي، اين همه يافتي! درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم ، و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جادههاست ...اين داستان برداشتي است از فرمايش حضرت علي"من عرف نفسه فقد عرف ربه"
آن کس که خود را شناخت به تحقيق که خدا را شناخته است...
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است . فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟
او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : "خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:
من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست..
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!
يک مرکز خريد وجود داشت که زنان مي توانستند به آنجا بروند و مردي را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.اين مرکزپنج طبقه داشت و هرچه که به طبقات با?تر مي رفتند خصوصيات مثبت مردان بيشترميشد؛اما اگر در طبقه اي دري را باز کنند،بايد حتما آن مرد را انتخاب کنند و اگر به طبقه با?تر رفتند ديگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط يک بار ميتواند از اينمرکز استفاده کند.روزي دو دختر که با هم دوست بودند به اين مرکز خريد رفتند تاشوهر مورد نظر خود را پيدا کنند.در اولين طبقه بر روي در نوشته بود:اين مردان شغل و بچه هاي دوست داشتني دارند.دختري که تابلو را خوانده بود گفت:خب،بهتر از کارنداشتن يا بچه نداشتن است ولي دوست دارم ببينم با?تري ها چگونه اند ؟پس رفتند.در طبقه دوم نوشته بود:اين مردان شغلي با حقوق زياد ،بچه هاي دوست داشتنيو چهره زيبا دارند.دختر گفت:هووووم!طبقه با?تر چه جوريه...؟طبقه سوم:اين مردان شغلي با حقوق زياد ،بچه هاي دوست داشتني و چهرهزيبا دارند و در کارِ خانه هم کمک مي کنند.دختر:واي ...،چقدر وسوسه انگيز،ولي بريم با?تر؛و دوبارهرفتند.طبقه چهارم:اين مردان شغلي با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني دارند.داراي چهره اي زيباهستند،همچنين در کارِ خانه کمک مي کنند و هدف هاي عالي در زندگي دارند.آن دو واقعابه وجد آمده بودند.دختر:واي چقدر خوب.پس چه چيزي ممکنه طبقه آخر باشه!آنها گريه کردند.پس به طبقه پنجم رفتند،
آنجا نوشته بود:اين طبقه فقط براي اين است که ثابت کند زنان راضي شدني نيستند.از اين که به مرکز ما آمديد
متشکريم و روز خوبي براي شماآرزومنديم.....
داستاني بسيار زيبا و واقعي
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
دعا
شخصی از مرد خسیسی انگشتری خواست و گفت: انگشتری به من بده که هر وقت به آن نگاه می کنم به یاد تو باشم و تو را دعا کنم ، مرد خسیس گفت: هر وقت که خواستی مرا یاد کنی به خاطر بیاور که روزی از من انگشتری خواستی و من به تو ندادم.
سنگریزه کوچک مقابل کوه ایستاد و گفت : ای کوه بزرگ لطفا مرا جزیی از وجودت کن که سخت تنهایم و باعث شکوه تو خواهم شد .
کوه خندیدو با تکبر گفت : تو سنگریزه نادان چه تاثیری بر عظمت من خواهی داشت ؟
سنگریزه های سطح کوه از گفته اش دلخور شدند و یکی یکی از کوه جدا شدند دیری نپایید که از کوه بلند تنها خاطره ای در ذهن دشت باقی ماند .
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد"
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."
پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"
پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای حسابی باشد .اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد .
او به هرکسی که می رسید ، می گفت : توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . .. . مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد .
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: ۵٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عدهاى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگى گفت : ٣۵ سنت
پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت:
براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریهاش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود
یعنى او با پولهایش میتوانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!!
|
خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم
مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت
ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم
ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند
نتیجه: زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.
دختر جوانی چند روز قبل ار عروسی اش آبله سختی گرفت
و بیمار شد نامزدش به عیادتش رفت ودر میان صحبتهایش از
درد چشم نالید ،بیماری زن شدت گرفت وآبله تمام صورتش
را پوشاندمرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش میرفت و از
درد چشم مینالید موعد عروسی فرا رسید زن نگران صورت
خود بود که او را ازشکل انداخته بود وشوهرش هم کور شده بود
مردم میگفتند عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش کور باشد20سال
بعد از ازدواج زن از دنیا رفت مرد عصایش را کنار گذاشت وچشمانش را گشود
همه تعجب کردند مرد گفت "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم"
چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند مي کنند و سر هم داد مي کشند؟
شاگردان فکرى کردند و يکى از آن ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست مي دهيم
استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست مي دهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد مي زنيم؟
آيا نمي توان با صداى ملايم صحبت کرد؟
چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد مي زنيم؟
شاگردان هر کدام جواب هايى دادند امّا پاسخ هاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلب هايشان از يکديگر فاصله مي گيرد. آن ها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آن ها بايد صدايشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسيد: هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى مي افتد؟
آن ها سر هم داد نمي زنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت مي کنند. چرا؟
چون قلب هايشان خيلى به هم نزديک است. فاصله قلب هاشان بسيار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى مي افتد؟
آن ها حتى حرف معمولى هم با هم نمي زنند و فقط در گوش هم نجوا مي کنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر مي شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بي نياز مي شوند و فقط به يکديگر نگاه مي کنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصله اى بين قلب هاى آن ها باقى نمانده باشد
اما چه روبرو شدنی! پسری زخم خورده، مجروح، خون آلود و لبها از تشنگی به سان
سوار من، دلاور من، علی اكبر من، از من فرود آمد و بال بر زمین گسترد تا پاهای به پیشواز آمده پدر را ببوسد. امام نیز با همه عظمتش بر زمین نزول كرد. دو دست به زیر بغلهای پسر برد و او را ایستاند و در آغوش گرفت. احساس كردم بهانه ای به دست آمده تا امام این دردانه خویش را گرم در آغوش بگیرد و عطشی را كه از كودكی فرزند، تا كنون تاب آورده است فرو بنشاند.
اما علی اكبر نیز كم از پدر نیازمند این آغوش نبود. تشنه ای بود كه به چشمه سار رسیده بود... و مگر دل می كند؟
ناگهان شنیدم كه با پدر از تشنگی حرف می زند و... آب.
قسمتی از كتاب: پدر، عشق و پسر
نوشته سید مهدی شجاعی
مارهاقورباغهها را می خوردند و قورباغهها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند.
تااینكه قورباغهها علیه مارها به لك لكها شكایت كردند.
لكلكها چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار كردند و قورباغهها از اینحمایت شادمان شدند.
طولینكشید كه لك لكها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغهها
قورباغههاناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند.
عدهای از آنها با لك لكها كنار آمدند و عدهای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.
مارهابازگشتند ولی اینبار همپای لك لكها شروع به خوردن قورباغهها كردند.
حالادیگر قورباغهها متقاعد شدهاند كه انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند.
ولیتنها یك مشكل برای آنها حل نشده باقی مانده است !
اینكهنمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !!؟؟
پودر گیاهی ماریانا تنگ کننده واژن
----------------------