یادداشــــت‌های خانــــــــواده‌ی مــــا
تبلیغ


نویسنده : بچه ها
تاریخ : دوشنبه 11 اردیبهشت 1391
نظرات 1

گربه ای میومیو کنان از این طرف کوچه به آن طرف کوچه می رفت.ناگهان می خواست از این طرف کوچه به آن طرف برود و ناگهان مرد شترسواری را دید که به سمت او می آید و هر دفعه که می خواست به یک سمت برود یکی را می دید و اخر به مسجد رفت و در آن جا سه بچه ی کوچک به دنیا آورد. یکی از مردها می خواست گربه را بزند که امام با صدای بلند و خشم گفت :«به این گربه چه کار داری؟»مرد ناراحت شد و از مسجد بیرون رفت و گربه داشت بچه اش را لیس می زد.

این خلاصه داستانی بود که خانم معلم برای ما تعریف کرد.

بابا از من پرسید کدام امام؟

من گفتم: خانم معلم هم نگفت کدام امام.

امیدوارم که دوست داشته باشید.

تعداد بازدید از این مطلب: 963
برچسب‌ها: گربه , امام , مهربانی , مسجد ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

فاطمه-پرنده مهربون در تاریخ : 1348/10/11 - - گفته است :
سلام...باشه...قول میدم هر دفعه به اینترنت وصل شدم...حتما اینکارو بکنم...ممنون منو قبول کردید...زندگی شادی داشته باشید.

کد امنیتی رفرش

تبلیغ


براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود