گربه ای میومیو کنان از این طرف کوچه به آن طرف کوچه می رفت.ناگهان می خواست از این طرف کوچه به آن طرف برود و ناگهان مرد شترسواری را دید که به سمت او می آید و هر دفعه که می خواست به یک سمت برود یکی را می دید و اخر به مسجد رفت و در آن جا سه بچه ی کوچک به دنیا آورد. یکی از مردها می خواست گربه را بزند که امام با صدای بلند و خشم گفت :«به این گربه چه کار داری؟»مرد ناراحت شد و از مسجد بیرون رفت و گربه داشت بچه اش را لیس می زد.
این خلاصه داستانی بود که خانم معلم برای ما تعریف کرد.