loading...
پرنده مهربون
فاطمه بازدید : 240 چهارشنبه 27 خرداد 1394 نظرات (0)


اﺳﺘﺎﺩ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﺗﺎ 47 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﺠﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻋﺸﻖ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ

...

در دوران ﺟﻮانی ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﺶ ﻣﯿﺮﻩ، ﺑﻬﺶ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﻣﯿﺪﻥ ﭼﻮﻥ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ !!!
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ یک ﺭﻭﺯ، ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ی دوران ﺟﻮانیش ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺵ و ﺑﭽﻪ ی 
بغلش ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ این شعر رو ﻣﯿﮕﻪ:
ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ
ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ؛ﭘﺴﺮﻡ
ﺗﻮ ﺟﮕﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ
ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ
ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ
ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ
ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ
ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ
ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ
ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ی ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ
♡♥♡اللهم عجل لولیك الفرج والعافیة والنصر♡♥♡

فاطمه بازدید : 242 چهارشنبه 20 خرداد 1394 نظرات (0)

دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد

فاطمه بازدید : 367 پنجشنبه 25 دی 1393 نظرات (0)

اونی ڪہ واقعاً دوستت داشتہ باشہ...


شاید اذیتت هم بڪنہ ولی هیچ وقت عذابت نمی ده...



شاید چند روزی هم حالتو نپرسہ ولی همہ حواسش پیشہ توئہ...



شاید باهات قهر هم بڪنہ ولی هیچ وقت راحت ازت دل نمی ڪنہ...


فاطمه بازدید : 542 پنجشنبه 25 دی 1393 نظرات (0)




بدون برداشتن فاز روشنفکری متن زیر رو بخونید!
می دانی ؟

در جامعه من فاحشگی مٌد شده...

 
زنان شوهردار هوس همخوابی
 
 با معشوق جوانی دارند و مردان سکس پنهانی در زیر میز اتاق کارشان

 
دختران پول پرست شدن و فکرشان تیغ زدن پسرها شد

پسرها ذکرشان دوستت دارمهای الکی و تفریحشان زدن بکارت دختران
 
نوجوان است

دختران همه،همه جای خود را عمل کردند که مثلا مانکن شوند و عکسهای
 
مدلینگ الکیشان را توی فیسبوک آپلود کنند و پسران کامنت
 
 بزارند،جووووووون عجب دافی! اما نمیدانند حتی به درد فیلمهای پورن هم
 
نمیخورد.پسران شیفته آرایش شدند نمیدانی که چه ابرویی بر میدارند فکر
 
میکنم یواشکی مومک هم می اندازند!!!

مردان جدیدا به هم نوعشان علاقه مند شدند،خود روزنامه آمار داده بود که
 
تجاوز به پسران بیشتر از زنان است
 
میدانی...؟!...ذهنهایمان خراب و بیمار بود که جسمهایمان هم فاسد شد...


فاطمه بازدید : 191 پنجشنبه 25 دی 1393 نظرات (0)



  بگو تمام تو مال من است

                                                    دلم میخواهد

                                             حسادت کنم به خودم

فاطمه بازدید : 575 پنجشنبه 02 مرداد 1393 نظرات (6)


http://farshid2fun.blogfa.com/

قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی،
ناخن های مصنوعی، دندان های مصنوعی،
خنده های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه های مصنوعی ...

هر چه فكر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم
تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم
این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟

قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم،
از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم

http://farshid2fun.blogfa.com/

بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود
باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند.

http://farshid2fun.blogfa.com/

قرار نبوده این ‌همه در محاصره سیمان و آهن،
طبقه روی طبقه برویم بالا

http://farshid2fun.blogfa.com/

قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد
بی شک این همه کامپیوتر و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده ...

http://farshid2fun.blogfa.com/

تا به حال بیل زده‌اید؟
باغچه هرس کرده‌اید؟
آلبالو و انار چیده‌اید؟
کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟
آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست.

http://farshid2fun.blogfa.com/

این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،
برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان،
برای خیره شدن به جاریِ آب شاید،
اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.

قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به ‌جایشان صبح خوانی کنند.
آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً،
که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم
و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.


من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان،
بشود همه دار و ندار زندگی مان، همه دغدغه ‌زنده بودن مان.

قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، 
این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.

http://farshid2fun.blogfa.com/

قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم.

قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم.

http://farshid2fun.blogfa.com/

قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی
یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.

http://farshid2fun.blogfa.com/

قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن
و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم ...

چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین قدر می‌دانم که این ‌همه قرار نبوده ای
که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده !

http://farshid2fun.blogfa.com/

آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمی‌آوریم چرا ...


فاطمه بازدید : 223 چهارشنبه 01 مرداد 1393 نظرات (0)


استادی قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس حاضر شد. 

وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس مایونزی را برداشت و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن.

سپس از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. در همین حال استاد سنگریزه هایی را از پاکتی برداشت و در شیشه ریخت و به آرامی شیشه را تکان داد.
سنگریزه ها با تکان استاد وارد فضاهای خالی بین توپ های گلف شدند و استاد مجددا پرسید که آیا شیشه پر شده است یا نه؟ دانشجویان پذیرفتند که شیشه پر شده است…
این بار استاد بسته ای از شن را برداشت و در شیشه ریخت و شن تمام فضای های خالی را پر کرد. استاد بار دیگر پرسید که آیا باز شیشه پر شده است؟ دانشجویان به اتفاق گفتند: بله!
استاد این بار دو ظرف از شکلات را به حالت مایع در آورد و شروع کرد به ریختن در همان شیشه به طوری که کاملا فضاهای بین دانه های شن نیز پر شود. در این حالت دانشجویان شروع کردند به خندیدن.
وقتی خندیدن دانشجویان تمام شد استاد گفت: “حالا”، ” می خواهم بدانید که این شیشه نمادی از زندگی شماست. توپ های گلف موارد مهم زندگی شما هستند مانند: خانواده، همسر، سلامتی و دوستان و اموالتان است. چیز هایی که اگر سایر موارد حذف شوند زندگی تان چیزی کم نخواهد داشت. سنگریزه ها در واقع چیز های مهم دیگری هستند مانند شغل، منزل و اتومبیل شما. شن ها هم همان وسایل و ابزار کوچکی هستند که در زندگی تان از آنها استفاه می کنید…
و این طور صحبتش را ادامه داد: اگر شما شن را در ابتدا در شیشه بریزید در این صورت جایی برای سنگریزه ها و توپ های گلف وجود نخواهد داشت. و این حقیقتی است که در زندگی شما هم اتفاق می افتد. اگر تمام وقت و انرژِی خود را بر روی مسائل کوچک بگذارید در این صورت هیچگاه جایی برای مسائل مهم تر نخواهید داشت. به چیز های مهمی که به شاد بودن شما کمک می کنند توجه کنید.در ابتدا به توپ های گلف توجه کنید که مهم ترین مسئله هستند. اولویت ها را در نظر آورید و باقی همه شن هستند و بی اهمیت.
دانشجویی دستش را بلند کرد و پرسید: پس شکلات نماد چیست؟
استاد لبخند زد و گفت: خوشحالم که این سئوال را پرسیدی! و گفت: نقش شکلات فقط این است که نشان دهد مهم نیست که چه مقدار زندگی شما کامل به نظر می رسد مهم این است که همیشه جایی برای شیرینی وجود دارد.
فاطمه بازدید : 423 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (1)



پدرم همیشه می‌گوید:

"این خارجی‌ها که الکی خارجی نشده‌اند، خیلی کارشان درست بوده

که توی خارج راهشان داده‌اند"

البته من هم می‌خواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم

و بعد به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر

است. من خیلی چیزها راجب به خارج می‌دانم.

تازه دایی دختر عمه‌ی پسر همسایه‌مان در آمریکا زندگی می‌کند. برای

همین هم پسر همسایه‌مان آمریکا را مثل کف دستش می‌شناسد. او

می‌گوید: "در خارج آدم‌های قوی کشور را اداره می‌کنند"

مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است

ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار

کرد و بعد... البته آن قسمت‌های بی‌تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که

چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی

را می گذارند مدیر بشود. خارجی‌ها خیلی پر زور هستند و همه‌شان

بادی میل دینگ کار می‌کنند. همین برج‌هایی که دارند نشان می‌دهد که

کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.

ما اصلن ماهواره نداریم.

اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه‌های علمی آن را نگاه می‌کنیم. تازه

من کانال‌های ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در

نشوند. این آمریکایی‌ها بر خلاف ما آدم‌های خیلی مهربانی هستند و

دائم همدیگر را بقل می‌کنند و بوس می‌کنند. اما در فیلم‌های ایرانی حتا

زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می‌نشینند. همین کارها باعث

شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.

در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی‌شود و نخبه‌های علمی کشور

مجبور می‌شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش می‌شوند.

مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان می‌دهد که از یک

خانواده‌ی کارگری بوده، اما تا می‌فهمند که نخبه است به او خیلی

بودجه می‌دهند و او هم برق را اختراع می‌کند. پسر همسایه‌مان

می‌گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور

بودیم شب‌ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.

از نظر فرهنگی ما ایرانی‌ها خیلی بی‌جمبه هستیم. ما خیلی تمبل و

تن‌پرور هستیم و حتی هفته‌ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده‌ایم. شاید

شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه‌مان شنیدم که در خارج

جمعه‌ها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم.

اما حرف‌های پسر همسایه‌مان از بی بی سی هم مهمتر است.

ما ایرانی‌ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من

می‌گوید "تو به خر گفته‌ای زکی". ولی خارجی‌ها تیز هوشان هستند.

پسر همسایه‌مان می‌گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند،

حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی

کلاس زبان می‌روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله‌ی ساده مثل

I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد.

این بود انشای منخنده

فاطمه بازدید : 257 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)


مردی از اینکه زنش به گربه خانه بیشتر از او توجه میکرد ناراحت بود، یک

روز گربه را برد و چندتا خیابان آنطرف تر ول کرد ولی تا رسید به خانه،

دید گربه زود تر از اون برگشته خونه، این کار چندین دفعه تکرار شد و

مرد حسابی کلافه شده بود.


بالاخره یک روز گربه را با ماشین گرداند، از چندین پل و رودخانه پارک و

غیره گذشت و بالاخره گربه را در منطقه ای پرت و دورافتاده ول کرد. آن

شب مرد به خانه بر نگشت آخرشب زنگ زد و به زنش گفت: اون گربه‌ی

کره خر، خونه هست؟


زنش گفت: آره


مرد گفت: گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!خنده

فاطمه بازدید : 481 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)





مرد زشتی که دل دختری زیبا را ربود


موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی

زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر

پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که

دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت.

موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از

ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.


زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین

شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت

برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته

ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از

اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا

صحبت کند، با شرمساری پرسید :


- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟


دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :


- بله، شما چه عقیده ای دارید؟


- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با

کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به

من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود»


درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:


«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به

من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن»


فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه

ای بر خود لرزید.


او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.

نتیجه اخلاقی:


راست است که دخترها از گوش خام می شوند و پسر ها از چشم

اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماستچشمک


فاطمه بازدید : 405 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)



دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه

زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه


دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی

از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...


اون دو تا میرن کوه


در بالای یه صخره کوه


جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن


تصمیم می گیرن داد بزنن


و حرف دلشون رو به کوه بگن :


- با من ازدواج می کنی ؟
.
.
.
.
و بعدش شنیدن

…… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟
.
ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟
.
ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟
.
ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟
.
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟


یه نگاهی به هم انداختند


لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ

ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ


در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس

بخونیم ....خنده

فاطمه بازدید : 5402 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (2)


سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک

کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط

خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط

خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با

یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت

بدهیم. همه سوار قطار شدند.


آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه

نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور

کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط،

لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن

بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به

این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.


بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی

ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز

کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما

در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند.


یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟

یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم. سه آمریکایی و سه

ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه

ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند

لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت

جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

فاطمه بازدید : 129 پنجشنبه 30 شهریور 1391 نظرات (0)

بعضی شب ها  شاعر که می شوم

 واژه هایم تا سر زمین عاشقی خواهند رفت

هر چند!

یک خیال روی خیال های دیگرم

می دانستی

 شاید- یک روزی خیال هایم را در زیر پایه هایم له کردم

هر چند،

می دانم در این سفر / همسفری ندارم

مرا ترسی نیست / دل به دریا می زنم

و از سرزمین ستاره ها / بر روی زمین فرود خواهم آمد

زمین در انتظار خواهد بود

آسمان چشمکی می زند

کهتو را به شهر رویاهایم خواهم برد

هر چند

اگر / معادله های چند مجهولیت بگذرند

فاطمه بازدید : 178 پنجشنبه 30 شهریور 1391 نظرات (0)

چقدر جالبه!بخوای بنویسی وهیچی واسه نوشتن نداشته باشی! تو یه اتاق ۶ نفری که همه دانشجو هستن یه مداد رنگی هم پیدا نمی شه که ۲ خط حرفتو بزنی....!!!! همه چیز از روزی شروع شد که گفتم دوستت دارم...بغض کردم خدایا... همیشه می گن این جمله ست که معجزه می کنه اما چرا همیشه برای من همه چیز معکوس بوده!!! گفتن همین جمله زندگیمو منقلب کرد ......... عذاب موندن و رفتن و سوختن و ساختن وهزار درد...... کاش از اول نمی دونستی من عاشق تو بودم!!!!!!!.........

فاطمه بازدید : 159 پنجشنبه 30 شهریور 1391 نظرات (0)

بنده گفت خدا چرا آرزویم را بر آورده نمی کنی؟؟ مدت هاست که به درگاهت دست اجابت بلند کرده ام . خدایا همین یکبار ..همین یک آرزو.... و این آخرین آرزوی من است....

فرشته خندید و با خود گفت : چه دروغ بزرگی آخرین آرزو !!! تا جائی که به یاد دارم آرزو های آدمیان بی نهایت بوده...

خدا خندید و گفت : دو بار از کار انسان ها خنده ام می گیرد : یکبار زمانی که برای چیزی که به صلاحشان نیست دعا می کنند و هزاران هزار بار رو به شویم می آورند و طلبش می کنند و بار دیگر زمانی که برای چیزی که به صلاحشان است و ما بر آنان فرو می فرستیم نا شکری می کنند و طلب از بین رفتنش را می کنند!!حال آنکه برای آنها بهتر است....

فرشته گفت : و آنها نمی دانند آن هنگام که آرزویی می کنند و خداوند همان زمان به آرزو و دعا یشان پاسخ نمی دهد سه حالت دارد : اول آنکه به صلاحشان نیست ، دوم آنکه می داند در صورت استجابت آن دیری نمی پاید که پشیمان می شوند و سوم آنکه دارد بهترین چیز را برای آنها مهیا می کند....

و از زبان فریدون مشیری:

دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت

پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می رفتند

بهاری جاودان آغوش وا می کرد...

مگو این آرزو خام است

مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است

بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

به شادی گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم...

و باز بنده ای را می بینم که در خلوت خویش دستانش را به راستای قامتش به سوی آسمان کشیده است و به امید اجابت دعایش زیر لب زمزمه می کند : خداوندا...

فاطمه بازدید : 179 سه شنبه 21 شهریور 1391 نظرات (0)
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمك مرگ همینجاست بخند
آن خــدایی كه بزرگش خوانـدی
به خدا مثل تو تنهاست بخنــــد
دستخطی كه تو را عاشق كرد
شوخی كاغذی ماست بخنــــد
فكـر كـن فكـر تو ارزشـمند اسـت
فكر كن گریه چه زیباست بخنــــد
صبح فردا به شبت نیست كه نیست
تازه انگار كه فرداست بخنــــد
راستی آن چـه بـه یـادت دادیـم
پر زدن نیست كه درجاست بخنــــد
آدمك نغمه اغاز نخوان!!
به خدا آخر دنیاست بخند
فاطمه بازدید : 166 سه شنبه 21 شهریور 1391 نظرات (0)

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن

دختر فداکار

 

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

 

فاطمه بازدید : 167 شنبه 07 مرداد 1391 نظرات (0)

 

از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند: این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت: شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم: «اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید: چرا ایستاده‏ای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».

فاطمه بازدید : 170 شنبه 07 مرداد 1391 نظرات (0)

 

   گاهي اوقات ما انسان ها وقتي شاد هستيم و به موفقيت مي رسيم ، معتقديم استحقاق پيروزي را داشته ايم و تلاش هاي خودمان به نتيجه رسيده است اما وقتي شكست مي خوريم يا به مشكلي بر مي خوريم كه خودمان قادر به حل آن نيستيم به ياد خدا مي افتيم و همه چيز را در دست او مي بينيم و از خدا مي پرسيم چرا شكست خوردم ؟ چرا چيزي كه مي خواستم نشد؟ و چرا اين اتفاق افتاد و چرا براي من؟

 

فاطمه بازدید : 135 شنبه 07 مرداد 1391 نظرات (0)
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت
دخترک به بیماری سختی مبتلا شد
 پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد
ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد...
فاطمه بازدید : 139 شنبه 07 مرداد 1391 نظرات (0)
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:" می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد."و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:"ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی."

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت:" و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!" اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...!
فاطمه بازدید : 181 شنبه 07 مرداد 1391 نظرات (1)

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.


بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.


به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

فاطمه بازدید : 139 جمعه 05 خرداد 1391 نظرات (0)

 

گويند که زماني در شهري دو عالم مي زيستند . روزي يکي از دو عالم که بسيار پرمدعا بود ? کاسه گندمي بدست گرفت و بر جمعي وارد شد و گفت :

اين کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمي از آن برداشت و گفت :و اين دانه گندم هم فلان عالم است !

و شروع کرد به تعريف از خود .

خبر به گوش آن عالم فرزانه رسيد . فرمود به او بگوئيد :

آن يک دانه گندم هم خودش است ? من هيچ نيستم...

فاطمه بازدید : 163 جمعه 05 خرداد 1391 نظرات (0)

در جستجوي خدا

 

 كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت. نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ايستاده‌ بود، مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛ درخت‌ زيرلب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ وبي‌رهاورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آنچه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست...مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت. و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهدديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد.مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود...

 

به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري.اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت...دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ وپيدا نكردم‌ و  تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي! درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم ، و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست ...اين داستان برداشتي است از فرمايش حضرت علي"من عرف نفسه فقد عرف ربه"

آن کس که خود را شناخت به تحقيق که خدا را شناخته است...

فاطمه بازدید : 195 جمعه 05 خرداد 1391 نظرات (0)

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

فاطمه بازدید : 102 جمعه 05 خرداد 1391 نظرات (0)

 

روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است . فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟

او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : "خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

 

فاطمه بازدید : 231 پنجشنبه 28 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:
من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من  آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست..
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی  درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در  حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!

 

فاطمه بازدید : 165 پنجشنبه 28 اردیبهشت 1391 نظرات (0)
متن پيام : نميدونم طنز يا نه ...ولي خيلي جالبه در رابطه بآ صحتشم تو بايد نظر بدي كه وآقعآ آين جوري هست يآ نه........؟.؟


يک مرکز خريد وجود داشت که زنان مي توانستند به آنجا بروند و مردي را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.اين مرکزپنج طبقه داشت و هرچه که به طبقات با?تر مي رفتند خصوصيات مثبت مردان بيشترميشد؛اما اگر در طبقه اي دري را باز کنند،بايد حتما آن مرد را انتخاب کنند و اگر به طبقه با?تر رفتند ديگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط يک بار ميتواند از اينمرکز استفاده کند.روزي دو دختر که با هم دوست بودند به اين مرکز خريد رفتند تاشوهر مورد نظر خود را پيدا کنند.در اولين طبقه بر روي در نوشته بود:اين مردان شغل و بچه هاي دوست داشتني دارند.دختري که تابلو را خوانده بود گفت:خب،بهتر از کارنداشتن يا بچه نداشتن است ولي دوست دارم ببينم با?تري ها چگونه اند ؟پس رفتند.در طبقه دوم نوشته بود:اين مردان شغلي با حقوق زياد ،بچه هاي دوست داشتنيو چهره زيبا دارند.دختر گفت:هووووم!طبقه با?تر چه جوريه...؟طبقه سوم:اين مردان شغلي با حقوق زياد ،بچه هاي دوست داشتني و چهرهزيبا دارند و در کارِ خانه هم کمک مي کنند.دختر:واي ...،چقدر وسوسه انگيز،ولي بريم با?تر؛و دوبارهرفتند.طبقه چهارم:اين مردان شغلي با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني دارند.داراي چهره اي زيباهستند،همچنين در کارِ خانه کمک مي کنند و هدف هاي عالي در زندگي دارند.آن دو واقعابه وجد آمده بودند.دختر:واي چقدر خوب.پس چه چيزي ممکنه طبقه آخر باشه!آنها گريه کردند.پس به طبقه پنجم رفتند،

آنجا نوشته بود:اين طبقه فقط براي اين است که ثابت کند زنان راضي شدني نيستند.از اين که به مرکز ما آمديد
متشکريم و روز خوبي براي شماآرزومنديم.....

فاطمه بازدید : 185 سه شنبه 19 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

داستاني بسيار زيبا و واقعي

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

فاطمه بازدید : 155 سه شنبه 19 اردیبهشت 1391 نظرات (1)

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

فاطمه بازدید : 342 سه شنبه 19 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

هر میوه ای که دست رساندیم چوب شد  
ما لایق بهار نبودیم، خوب شد

این گیرودار ماوشما درمیان راه
چون روزه بازکردن پیش از غروب شد

دردا در این میانه درختی که داشتیم
قربانی لجوج ترین دارکوب شد

آن آتشی که غیرت صدآفتاب داشت
دریک نفس برودت قطب جنوب شد

آفت نبود تا طپش آرزو نبود
این خانه گرخراب شد از رفت وروب شد

تا با غدیر ما چه کند هرم سرنوشت
طغیان رود نیل -که دیدم- رسوب شد

فاطمه بازدید : 323 پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

دعا

شخصی از مرد خسیسی انگشتری خواست و گفت: انگشتری به من بده که هر وقت به آن نگاه می کنم به یاد تو باشم و تو را دعا کنم ، مرد خسیس گفت: هر وقت که خواستی مرا یاد کنی به خاطر بیاور که روزی از من انگشتری خواستی و من به تو ندادم.

فاطمه بازدید : 128 شنبه 09 اردیبهشت 1391 نظرات (4)

 

سنگریزه کوچک مقابل کوه ایستاد و گفت : ای کوه بزرگ لطفا مرا جزیی از وجودت کن که سخت تنهایم و باعث شکوه تو خواهم شد .

 کوه خندیدو با تکبر گفت : تو سنگریزه نادان چه تاثیری بر عظمت من خواهی داشت ؟

سنگریزه های سطح کوه از گفته اش دلخور شدند و یکی یکی از کوه جدا شدند دیری نپایید که از کوه بلند تنها خاطره ای در ذهن دشت باقی ماند .

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    كدام رئيس جمهور بهتر بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 182
  • کل نظرات : 71
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 126
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 56
  • باردید دیروز : 19
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 199
  • بازدید ماه : 417
  • بازدید سال : 2,336
  • بازدید کلی : 246,099